تاجر و غلام سیاه

افزوده شده به کوشش: آرین ک.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین مبرکاظمی

کتاب مرجع: چهل گیسو طلا - ص ۱۴۶نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۴

صفحه: 23-25

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: غلام سیاهِ تاجر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

پرواز دادن باز برای انتخاب حکمران یا پادشاه گویا ریشه در زمان‌های بسیار دور دارد. آن موقع که برای انجام کارهایی خاص در قبیله اشخاصی انتخاب میشدند و بعدها با رشد جوامع انتخابی بودن، ملغی شد و آرزویش ماند که سر از قصه ها در آورد. آن هم به صورت افسانه ای پرواز باز یا همای سعادت. روایت تاجر و غلام سیاه قصه‌ای تقدیرگرایانه است و گویای این سخن که: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.»

تاجری بود غلام سیاهی داشت. در یکی از سفر های خود به بندری رسیدند و متوجه شدند که وضع شهر غیر عادی است. کنجکاو شدند و به داخل شهر رفتند. از این بپرس و از آن بپرس فهمیدند که پادشاه شهرمرده است و امروز قرار است برای انتخاب پادشاه جدید باز را پرواز دهند. تاجر و غلام سیاه برای تماشا به سوی میدان شهر راه افتادند. غلام سیاه از تاجر پرسید: «اگر باز بر سر شما بنشیند و پادشاه شوید چه کار می‌کنید؟»تاجر گفت: «طوری با مردم رفتار می‌کنم که در آسایش و رفاه و امنیت به سر ببرند. اگر باز بر سر تو بنشیند چه طور رفتار میکنی؟» غلام سیاه گفت: «مردم هیچ وقت مرا به پادشاهی قبول نمی‌کنند.» تاجر گفت: «آمدیم و باز بر سر تو نشست. چه می‌کنی؟» غلام سیاه گفت: «کاری می‌کنم که روزگار مردم سیاه شود، طوری که هر هفت خانه یک چراغ داشته باشد.» تاجر گفت: «با من چه طور رفتار می‌کنی؟»غلام سیاه گفت: «بهترین خانه و بهترین وضع را برایت درست می‌کنم و تو همچنان ارباب من خواهی بود. ولی اگر برای شفاعت مردم بیایی تو را می‌کشم.» تاجر و غلام سیاه روی سکویی کنار میدان نشستند. مردم باز را رها کردند. باز در آسمان چرخی زد و آمد و آمد و روی سر غلام سیاه نشست. مردم هیاهو کردند و گفتند: «ما هیچ وقت نمی‌گذاریم یک غلام سیاه پادشاه ما بشود. حتماً باز اشتباه کرده است.» این بود که دوباره باز را به پرواز در آوردند. باز در آسمان چرخی زد و دوباره روی سر غلام سیاه نشست. مردم عصبانی شدند و غلام سیاه را به حمامی انداختند و درش را بستند و برای بار سوم باز به پرواز در آمد، چرخید و چرخید و روی نورگیر بالای حمام نشست. مردم ناچار پذیرفتند که غلام سیاه پادشاه شود. پادشاه جدید از همان روز کاری کرد که هنوز مدتی نگذشته مردم به بیچارگی و بدبختی افتادند و هر هفت خانه یک چراغ داشت. روزی غلام سیاه برای اینکه مطمئن شود مردم آه در بساط ندارند کنیز زیبارویی را به دست مأمورانش سپرد و خواست که او را در شهر بگردانند و به بهای یک سکه بفروشندش. مأموران هر چه کنیز را در شهر گرداندند و جار زدند کسی حتی یک سکه هم نداشت تا او را بخرد. پسر جوانی عاشق کنیز شد به خانه آمد و از مادرش یک سکه خواست. مادرش گفت: «تو که میدانی آه در بساط ندارم. امّا موقعی که پدرت مرد یک سکه در کفن او گذاشته ام، می خواهی برو آن را بردار.» پسر به قبرستان رفت و قبر پدرش را شکافت و سکه را بیرون آورد و رفت سراغ مأموران که: «من کنیز را می‌خرم.» مأموران او را گرفتند و به بارگاه پادشاه بردند. پادشاه پرسید: «این سکه را از کجا آوردی؟» پسر ماجرا را شرح داد. به دستور پادشاه مأموران به قبرستان رفتند و همۀ گورها را شکافتند و کفن مرده ها را گشتند. مردم دیگر به تنگ آمده بودند. تاجر که تا آن زمان شفاعت مردم را نکرده بود. از وضع مردم خیلی ناراحت بود، تصمیم گرفت نزد پادشاه برود و شفاعت کند. وقتی به بارگاه رسید دید غلام سیاه مشغول نماز خواندن است و پس از نماز از خدا خواست که کسی برای شفاعت نزد او برود، تاجر شفیع مردم شد و غلام سیاه پذیرفت و از آن به بعد روش خود را تغیر داد. مردم اوضاع خوبی پیدا کردند. تاجر از غلام سیاه پرسید: «حکمت این کار چه بود؟» غلام سیاه گفت: «خدا مرا مأمور کرد تا به این مردم ظلم کنم تا قدر آسایش و رفاه را بدانند. و اگر غیر از این بود باز بر سر تو می‌نشست که میخواستی به آنها خدمت کنی، پس این خواست خدا بود که من با آن عقیده ای که داشتم به پادشاهی برسم. حالا مردم بدی را دیدند و از این به بعد قدر خوبی را می‌دانند.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد